۲۲:۱۹ ۱۴۰۰/۱۰/۲۶
فرصتى  دوباره برای زندگی

فرصتى  دوباره برای زندگی

 

كودكى من عليرغم همه ى مشكلاتى كه در دهه ى شصت درگير آن بوديم، در روستایی در سوادکوه به زیبایی گذشت؛ برای همین در اکثر اوقات زمانی که دلتنگ مى شم به اونجا سفر مى كنم.

حتى مكان اكثر خواب ها و روياهاى زیباى من هم آنجاست.

در  اولین روزهای گرم تابستان سال دو صفر وقتی بعد از کار با درد سینه به خواب رفتم رویای جالبی دیدم.

در رويا از خواب بیدار شدم، برخلاف همیشه در دقایق اول بعد از بيدارى هوشیار بودم و احساس سبکی خاصی داشتم. در خانه ای بودم كه با تمام آشنایی و اختی که با آن داشتم احساس بيگانگى مى كردم.

به دنبال خانواده ام گشتم ولى همسر زیبا و کودکان دلبندم آنجا نبودند. به هر سمتی نگاه کردم کسی را نیافتم.

برایم سخت شده بود؛ چرا همه رفته اند؟ چرا مرا تنها گذاشته اند؟ اینجا کجاست؟

كم كم تصاوير محو اطرافم رنگ گرفتند؛ اینجا خانه ى مورد علاقه من در کودکی بود.

ناگهان صدایی شنیدم « کله خراب نمیای بریم چشمه آب بیاریم؟ »

بی اختیار به سمت صدا دویدم ، پدربزرگم را دیدم با همان لباسى كه مى شناختم و کلاهی بر سر که به سمت من می آمد.

خیالم آسوده شد كه دارم خواب می بینم چون مطمئن بودم که او از این خاکدان تیره پرکشیده و بر بلندای افلاک است.

با اشتیاق به سویش دویدم از او ‌پرسیدم چرا برگشتى؟ آیا می توانم باهات صحبت کنم؟ می ترسم از خواب بیدار بشم.

 

گفت: نترس !!!

من هم اومدم تا باهات حرف بزنم.

گفتم: در مورد چی؟

گفت: چرا همش به اطراف می دویدی؟

گفتم: به دنبال بقیه بودم ولی همه رفتن.

خندید و گفت : اونا نرفتن تو رفتی،

بیا دست منو بگیر.

 

وقتی این حرف را زد یاد نوشته اى از يه كتاب افتادم که گفته بود زمانی که وقت سفر برسه یکی از عزیزترین افرادی که دوست داری برای راهنمائیت می آد.

سعی کردم اطراف را بررسی کنم اين بار همه جا سفید و روشن شده بود.

پرسیدم چی شده ؟

گفت: وقتشه.

وقتی دستش را گرفتم خاطراتم مثل صحنه هاى يك فیلم برایم تداعى شد.

خاطرات خوب، خاطرات زیبا.

پرسیدم خاطرات بد چی شد؟؟

گفت اومدی که اونا را برات پاک کنیم.

گفتم : میگن خدا مهربانه، رحمانه، و ... ولی به نظرم نیست. فقط جباره.

گفت: چرا اینجوری فکر میکنی؟

گفتم: چون فقط خواسته خودش مهمه.

گفت: نگران نباش

اون میخواد یه فرصت دوباره بهت بده.

گفتم چه فرصتی؟

گفت بودن در زمين.

از  زندگى با عزیزانت لذت ببر.

زمان ما در زمین کوتاهه.

فقط برای ساختن خاطرات خوب تلاش کن تا دفعه دیگه بتونيم خاطرات بهترى را با هم مرور کنیم.

بيدار شدم ولى اين بار نه در رويا  بلكه در واقعيت.

ظهر همان روز وقتی به دکتر مراجعه کردم گفت:

"خدا دوستت داشت، يك حمله قلبی را پشت سر گذاشتی".

 

نوشته ی: حسین علاالدینی شورمستی